- ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۰
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند ...
بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید ...
یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد ...
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ...
بی آنکه چیزی بگوید ، روی شن های بیابان نوشت :
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد ...
آنها به راهشان ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند ...
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ...
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود ، لغزید و در آب افتاد ...
چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود ...
اما دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد ...
این بار بر روی سنگی حک کرد:
امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد ...
دوستش با تعجب پرسید:
چرا وقتی سیلی ات زدم، بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ... !؟
وی پاسخ داد:
وقتی دوستی تو را ناراحت می کند ...
باید روی شن های صحرا بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ...
ولی وقتی به تو خوبی می کند ...
باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد ...
مدت زمان : 1 دقیقه 31 ثانیه
پی نوشت:
تشکر از خواهرم برای ارسال این آیتم نوستالژیک ...
آهنگ و تصاویری که یاد بچگی ها رو زنده می کنند ...
روزی که بیان درباره هرزنامه ها پُست گذاشت به کشفیات جالبی دست یافتیم ...
مثل برخی از کامنت های گمشده و غیب شده دوستان ...
یا بعضی از نظرات مناسبتی آنها ...
تبریک و تسلیت ها ...
منم اون وقتا که بیشتر کامنت می نوشتم ...
چند تایی از این کامنت هام نرسیده بود ...
الان که دیگه کامنت نویسی ما به حداقل رسیده ...
برخی هم شامل دعوت نامه ها، احادیث و متن هایی بود ...
که تعدادی از وب نویسان - بدون توجه به مطالب - برای بسیاری از وب ها ارسال می کنند ...
خیلی از کامنت ها که در صندوق هرزنامه ها پیدا شدند ...
به واقع هم - غیرقابل نمایش بودند ...
کامنت های ناشناس، نامفهوم، تبلیغاتی، توهین به اشخاص و افراد و قومیت ها و ...
و حتما منم اونا رو - طبق قوانین وبلاگ - نمایش نمی دادم ...
نکته درباره هرزنامه ها زیاده ...
فعلا به همین مقدار بسنده می کنم ...
یه نکته عجیب هم در مورد دنبال کنندگان می خواستم بنویسم ...
که بهتره صرف نظر کنم ...
بی قرار بود و مشتاق ...
حداقل در این هفته آخر که ما دیدیم ...
همه اش از رفتن به کربلا می گفت ...
تا دیروز که بدرقه اش کردیم ...
همکارم رو میگم ...
البته ما هم به حرفش می گرفتیم ...
- خوش به حال شما ...
- التماس دعا ...
- ما رو فراموش نکنی ...
- چه احساسی داری ... ؟!
- دهه شصتی ها هم شهید می شوند ...
- شهید شدی؛ ما رو شفاعت کنی ها ...
دومین باری هست که این سعادت نصیبش شده ...
پارسال همسرش راضی نشده بود که بره پیاده روی اربعین حسینی ...
به خاطر جنگ عراق و سختی راه و این مسائل ...
امسال – اما – حرفی نداشت ...
توکل به خدا راضی شده بود که بره ...
علت هم معلوم بود ...
بی قراری، نا آرامی، گریه و آشفتگی های ایشون در اربعین سال قبل ...
وقتی راهپیمایی زائران امام حسین (ع) در مسیر نجف به کربلا رو می دید ...
درست گفته اند که؛
بیچاره اون که ندیده حرم رو ...
بیچاره تر اون که دید کربلاتو ...
آرزوی سلامتی برای تمام زائران اربعین حسینی ...
اللهم ارزقنا زیاره الحسین (ع) فی الدنیا و شفاعه الحسین (ع) فی الاخره ... (+)
"سه شنبه؛
چرا تلخ و بی حوصله ... ؟!
سه شنبه؛
چرا این همه فاصله ... ؟!
سه شنبه؛
چه سنگین، چه سرسخت، فرسخ به فرسخ ...
سه شنبه؛
خدا کوه را آفرید" ... (+)
ایستاده ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی ...
و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت ...
از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است ...
و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم ...
به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی ...
تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می برد ...
و چنان کیفی می کند که اگر می توانست چیزی بگوید ...
حداقلش یک آخیش یا به به بود ...
حالا من ایستاده ام توی صف ساندویچی ...
فقط برای اینکه خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم ...
نوبتم که می شود ...
فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می گیرد ...
و بدون آن که قبضی دستم بدهد می رود سراغ نفر بعدی ...
می ایستم کنار، زیر سایه یک درخت ...
و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده اند، نگاه می کنم ...
که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده اند ...
یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می برند ...
آقای فروشنده خندان صدایم می کند و غذایم را می دهد ...
بدون آنکه حرفی از پول بزند ...
با عجله غذا را - سر پا و زیر همان درخت - می خورم ...
انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم ...
انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم ...
کل پروژه های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می روند ...
می روم روبروی آقای فروشنده خندان ...
که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده ام را به خاطر سپرده است ...
میشود 7200 تومان ...
یک 10 هزار تومانی می دهم و منتظر باقی پولم می شوم ...
3 هزار تومان بر می گرداند ...
میگویم: 200 تومانی ندارم ...
میگوید: اندازه 200 تومان لبخند بزن ...
خنده ام می گیرد ...
خنده اش می گیرد و می گوید: اینکه بیشتر شد ...
حالا من 100 به شما بدهکارم ...
انگار هنوز هم از این آدم ها پیدا می شود ...
آدم هایی که هنوز معتقدند:
لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است ...
منبع: akairan ...
"نم نمک دارد صدای پای آذر می رسد ...
مهر و آبان رفته اند، آذر سلامت می کنیم" ...
پروانه زنگنه ...
* * *
بداهه نوشت:
عکس این روزهای بلاگفا ...
قشنگه ... :)
کلا بلاگفا هر عکسی بذاره در تیررس نگاه ماست ...
و باید درباره اش نظر بدیم! ... :))
وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ ...
این آدم های سعادتمند چه کسانی هستند ... ؟
و خداوند چرا این بشارت رو بهشون داده ... ؟!
جواب این سوالات در آیه 274 سوره مبارکه بقره هست:
الَّذینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِیَةً ...
فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ ...
وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ ؛
کسانى که اموال خود را در شب و روز، نهان و آشکارا انفاق کنند ...
آنان را نزد پروردگارشان پاداش نیکو خواهد بود ...
هرگز (از حادثه آینده) بیمناک و (از امور گذشته) اندوهگین نخواهند شد ...
در شأن نزول این آیه از ابن عباس نقل شده:
این آیه درباره امام على (ع) نازل شده است ...
زیرا آن حضرت چهار درهم داشت؛
یک درهم در روز و یک درهم در شب، یک درهم پنهانى ...
و یک درهم را هم آشکارا انفاق کرد ...
گفته اند که:
نزول آیه در یک مورد خاص، مفهومش رو محدود نمیکنه ...
و شمول حکم نسبت به دیگران نفى نمیشه ...
بنابراین در جامعه ای که ادعای شیعه حضرت علی (ع) رو داریم ...
اگر انفاق علی وار انجام بشه ...
نه تنها از فقر و تبعیض و فاصله طبقاتی کاسته میشه ...
بلکه پاداش و اطمینان خاطری بزرگ نصیب ما خواهد شد ...
مدت ها بود مثل امشب وب خوانی نکرده بودم ...
اونم به یُمن امکان جدید بلاگ بیان ...
فهرست دنبال کنندگان ...
کسانی که من حتی یه بار هم به وبلاگشون نرفته بودم ...
و بعد زنجیره وار از وبلاگی خواندنی به وبلاگی دیگه رسیدم ...
و چقدر لذت بخش بود ...
مثل گذشته ها ...
وقتی خاموش فقط خواننده ای ...
وقتی برای تحسین نویسنده لایک می کنی ...
نه از روی عادت یا دوستی ...
گرچه خدا رو شُکر ...
تا حالا هیچ وقت - فقط - از روی حُب از کسی تعریف نکردم ...
یا از روی بُغض؛ انتقاد! ...
گرچه به خاطر همین باورها و اصولی که داشتم برخی - شاید - از من رنجیده اند ...
و بالعکس ...
بگذریم ...
چقدر شیرین بود وب خوانی امشب ...
وقتی که صرف کاری میشه باید نتیجه ای هم داشته باشه ...
و من خیلی مطالب از نوشته های این نویسنده های ناشناس آموختم ...
یا بازآموزی شد برام ...
مثلا اینکه اگر بعضی شب ها دلت نمیخواد بخوابی ...
چند علت میتونه داشته باشه ...
یکی اش اینکه دوست نداری فردایی بیاد ...
چون اتفاقات و لحظات و مکان ها و آدم هاشو دوست نداری ...
بقیه علل برام مهم نیست الان ...
به همین فکر می کنم ...
چه بد که عمر آدم ها جایی و طوری صرف بشه که دوست ندارند ...
همیشه از این دوست نداشتن گریزانم ...
انتخاب های زندگی اگر درست و از روی علاقه باشه ...
نه حسرت میخوری نه پشیمون میشی ...
مثل انتخاب رشته تحصیلی ...
چهار سال طلائی، مفید و دوست داشتنی ...
ولی وای به حال اونی که توی کلاس درس نشسته باشه ...
اما دلش پیش کار، رشته یا دانشگاه دیگه باشه ...
این یه مثال بود ...
و میتونه در مورد هر موضوع دیگه ای در زندگی ما صدق کنه ...
خُب،
فعلا همین ...
بعد نوشت:
وقتی هنوز از خوندن نوشته های دیگران لذت میبری ...
یعنی همچنان شوق نوشتن داری ...
پ.ن:
این شوق نوشتن چرا دست از سر ما بر نمیداره!؟ ... :)
"یه پاییز زرد و زمستون سرد و ...
یه زندون تنگ و یه زخم قشنگ و ...
غم جمعه عصر و غریبی حصر و ...
یه دنیا سوالو تو سینه ام گذاشتی" ... (+)
پی نوشت:
اوووههه ... !
چه خبره بابا ... ؟!
این محسن آقای چاوشی چنان مینویسه و میخونه ...
که یک در هزار اگر آدم از دوستی، رفیقی، عزیزی دور باشه و دلتنگش ...
حس می کنه باید سرشو بذاره زمین و بمیره ... !
"عزیزم کجایی؟ دقیقا کجایی ... ؟
کجایی تو بی من، تو بی من کجایی" ... ؟
کجاست بی تو ... ؟!
دقیقا کجاست ... ؟!
هیچ جا ...
یه جایی زیر آسمون خدا ... !
اگر شما هم عزیزش بودی که بی تو نمی شد ... !
تنهات نمیذاشت ...
والا به خدا! ... :|
بالاخره این امکان بلاگ بیان هم فعال شد ... (+)
من که فهرست دنبال کنندگان وبلاگم رو دیدم، کمی جا خوردم ... !
شما رو نمی دونم ... ؟!
امکان جالبی هست ...
البته این امکانات جدید – این روزها – شاید به کار من نیاد ...
آخه مدت هاست که کمتر وب خوانی می کنم ...
برای همین وبلاگ ها رو بر اساس آپدیت ها نمیخونم ...
بلکه معمولا از لینک دوستان به اغلب وبلاگ ها سر می زنم ...
و هر از گاهی دنبال شوندگان رو کم و زیاد می کنم ...
این جور امکانات خوب، مهیج و مفید هست ...
بیشتر برای کسانی که تازه وبلاگ نویسی رو آغاز کردند ...
دست مریزاد به بلاگ بیان ...
که هر چند - گاهی دیر - اما به هر حال ...
به فکر بروزرسانی و سهولت وبلاگ نویسی کاربرانش هست ...