"خداوند ...
من و آسمان و زمین ...
از نورِ روشن توست که وجود داریم و پیداییم ...
من و هستی و همه ...
اگر زیبا شدهایم و دیده میشویم اگر ...
و اگر شایسته دیدنیم از آن است که منور از نور توأیم" ... (+)
- ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۱
"خداوند ...
من و آسمان و زمین ...
از نورِ روشن توست که وجود داریم و پیداییم ...
من و هستی و همه ...
اگر زیبا شدهایم و دیده میشویم اگر ...
و اگر شایسته دیدنیم از آن است که منور از نور توأیم" ... (+)
میشه ادعا کرد که عشق؛ یکی از پُرمطلب ترین سوژه های دنیاست ...
یعنی چی ... ؟!
یعنی از ازل بوده و هست و همه درباره اش گفته و نوشته اند و اثری خلق کرده اند ...
نه ... ؟!
بهش فکر کرده اند ...
اختلاف نظر و تعریف هم درباره اش زیاد بوده و هست ...
انواع و اقسام هم داشته و داره ...
وارد این مقولات نمیشم که خود هزارتویی بی انتهاست ... (+)
اما این شعر حافظ رو شاهد مثال میارم که:
"یک قصه بیش نیست غمِ عشق وین عجب ... کز هر زبان که می شنوم نامکرر است" ...
خُب حالا جریان چیه که ما به این موضوع رسیدیم ... ؟!
ماجرا به اینکه امروز - یعنی 29 بهمن ماه - روز عشاق نامیده شده، خیلی ربط نداره ... !
به دعوایِ ولنتاین یا سپندارمذگان هم، همین طور! ... (+)
چه تلفظِ سختی هم دارند !؟ ... :|
بلکه داستان درباره مردیست که در طول 40 سال زندگی مشترک با همسرش هر روز براش نامه عاشقانه نوشت! ... (+)
خیلی زیبا و خیلی رمانتیک ... :)
بیل برسنن ساکن نیوجرسی از سال 1974 میلادی تاکنون ...
هر روز برای همسرش - کریستین - نامه نوشته ... !
این زوج استثنائی از چند سال پیش به فکر منظم کردن نامه هاشون افتادند ...
و حدود 10 هزار نامه رو بایگانی کردند ...
ملاقات این زوج عاشق برای اولین بار در کلاس درسی که بیل مشغول تدریس در آن بود اتفاق افتاد ...
کریستین دانش آموز بیل بود و به گفته بیل با دیدن او رعد و برقی در دلش ایجاد شد ... !
رعد و برقِ عشق رو هم به تعاریف و توصیفاتِ این واژه اضافه کنید! ... :))
به اعتقاد او کلید یک زندگی عاشقانه اینه که هر دو نفر برای این هدف تلاش کنند و در همین مورد گفت:
"ما در طول این 40 سال هیچگاه با هم مبارزه نکردیم ...
و اگر در مواردی اختلاف نظر داشتیم با استدلال درباره اش صحبت کردیم ...
بسیار پیش اومد که به رستوران رفتیم و دیدیم بسیاری از زوج های جوان که با هم اومدند ...
به جای اینکه با هم حرف بزنند و به همدیگر نگاه و توجه کنند حواسشون به اطراف و چیزهای دیگه است ... !
اونا باید بدونند که لحظات با هم بودنشان گنج است و باید از اون لذت ببرند و به راحتی از دست ندهند" ...
در واقع راز موفقیت و ماندگاری عشقشون رو در نگاه و توجه به هم اعلام کردند ...
خُب درسته که ما به تماشایِ جهان اومدیم ولی با خوندن این حرفا یاد این جمله افتادیم که:
"عشق مثل نماز خوندن می مونه؛ وقتی نیت کردی، دیگه نباید اطرافت رو نگاه کنی" ...
پس دیگه خیلی از این جور زندگی هایِ عاشقانه تعجب نمی کنیم ... (+)
بعد نوشت:
گفتید چرا مثال های خارجی میاری در حالی که ایران؛ سرزمین عشق های جاویدان هست ...
قبول ...
سوژه های ایرانی اگر بوده و هست رو شما بنویسید ...
یا اینجا که پُست تکمیل بشه یا توی وبلاگ خودتون که آشنا بشیم و امیدوار ...
نشد هم که هیچی ...
"به شکوفهها، به باران ، برسان سلام ما را" ... :)
"تو فدایی خدایی ...
مست عطر کربلایی ...
جانباز شیمیایی ...
گرچه با کپسول اکسیژن مُجابت کرده اند ...
مادرت می گفت: دکترها جوابت کرده اند ...
مرگِ تدریجی ست این دردی که داری می کِشی ...
مُنتها با قرص هایِ خواب خوابت کرده اند ...
خواب می بینی کسی جویایِ احوالِ تو نیست ...
یا برای مصلحت ها انتخابت کرده اند ...
خواب می بینی که در سر دشتی و گیلان غرب ...
خواب می بینی که بر آتش ، کبابت کرده اند ...
از شلمچه تا حلبچه، وسعت کابوس توست ...
خواب می بینی مورخ ها کتابت کرده اند ...
خواب می بینی نفس در سینه تنگی می کند ...
خواب می بینی مث سرپُل خرابت کرده اند ...
روزگار بی وفا قلب تو را سوزانده است
با جناح و باند بازی ها کبابت کرده اند ...
خواب می بینی که مسئولان بنیاد شهید ...
بر سر دروازه های شهر قابت کرده اند ...
از خدا می خواستی که محشور باشی با حسین (ع) ...
خواب می بینی دعایت را اجابت کرده اند ...
میپری از خواب و می بینی شهید زنده ای ...
با چه معیاری ، نمی دانم حسابت کرده اند ... ؟!
شعر من گویای احوالِ دلِ تنگ تو نیست ...
قطره قطره در وجود خود مُذابت کرده اند" ... (+)
شاعر: اصغر عظیمی مهر
صدا: مجتبی رمضانی
پی نوشت:
این شعر و فایل صوتی بعد از خوندن درد دل همکار حماسه نگارم که هم نفس با جانبازی شیمیایی شده بود (+) به یادم اومد ...
تمام وجودم پُر از درد شده از تجسمِ صدای خس خسی که از درکش عاجزم ...
"یا طبیب من لا طبیب له" ...
سلام ...
شده تا حالا به نقش اعداد در زندگی آدم ها فکر کنید ... ؟!
برخی عددها برای ما خاص شده و میشه به هر دلیلی ...
مثلا عدد هفت، بیست یا چهل ...
همین طور 110، 313 یا 1000 ...
بعضی اعداد هم برای بعضیا یه جور دیگه خاص شده مثل شش تایی ها! ... :))
یا مثلا صدتایی ها ... !
این آخری واسه ما خبرنگارها در هر رسانه ای که باشیم یه جورایی خوش یُمن و مبارکه ...
واسه همین یه سری صدتایی ها خبرسازند ...
مثل صدتایی ها در ورزش، فرهنگ، سیاست و ...
من قبلا یه صدتایی در بلاگفا داشتم و اونجا در قسمتِ نظرات از دوستانم تشکر کردم ... (+)
گرچه اون موقع من و بلاگفا در شمارشِ پُست ها اختلافِ نظر داشتیم! ... :)
و البته که نظر من مهم تر بود! ... :))
این بار – هم - درسته بلاگ بیان با ما تفاهم نداره ...
اما مهم اینه که این یکصدمین پُستِ سوژه نگار هست که – اینجا - تقدیم شما میشه ...
هرچند هنوز 100 روز نشده که اینجام - یادِ وعده صد روزه رئیس جمهور افتادم! ... :|
قصد داشتم هر کدوم زودتر به صد رسید، پستِ اختصاصی بذارم بابت تشکر از شما و یادگاری برای خودم ...
که خُب تعدادِ مطالبم از تعدادِ روزها جلو زد ... !
در یک نگاهِ اجمالی به عملکرد وبلاگ باید بگم که:
اینجا نه رتبه الکسا برام مهم هست، نه پیج رنک گوگل، نه حتی تعداد بازدیدها ...
اینجا برای من مفید بودن مطالب، تبادل نظر و اندیشه، دوستی، احترام و درک متقابل و ارتباط دوسویه با مخاطب مهم بوده و هست ...
و البته حضور و مشارکت دوستانم ...
به قولی "لذت داشتنِ یه دوست خوب تو یه دنیای بد ...
مثلِ خوردن یه فنجون قهوه گرم تو هوای سرده ...
درسته که هوا رو گرم نمیکنه ولی آدمو دلگرم میکنه " ...
خدا رو شکر می کنم ...
با همون دعایِ همیشگی ...
"خدایا چنان کن سرانجام کار / تو خشنود باشی و ما رستگار" ...
و از تمام دوستان خوبم که در این سال ها همراه و هم کلامم بودند، کمال تشکر رو دارم ...
پی نوشت:
امان از سرعت پیشرفت تکنولوژی ... (+)
البته من خواهر 6 ساله ندارم ها ! ... :)
عکس آرشیوی هست ...
"غم مخور، ایام هجران رو به پایان می رود ...
این خُماری از سر ما میگساران می رود ...
پرده را از روی ماه خویش بالا می زند ...
غمزه را سر می دهد، غم از دل و جان می رود ...
بلبل اندر شاخسار گُل هویدا می شود ...
زاغ با صد شرمساری از گلستان می رود ...
محفل از نور رخ او، نورافشان می شود ...
هر چه غیر از ذکر یار، از یاد رندان می رود ...
ابرها، از نور خورشید رخش پنهان شوند ...
پرده از رخسار آن سرو خرامان می رود ...
وعده دیدار نزدیک است یاران مُژده باد ...
روز وصلش می رسد، ایام هجران می رود" ...
امام خمینی (ره) ... (+)
انقلاب اسلامی ایران 36 ساله شد ...
تولدش مبارک ... :)
جشن تولد انقلاب ما فردا در سراسر کشور ...
شما هم دعوتید ... (+)
"ای دل به کوی عشق گُذاری نمی کنی ...
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی ...
چوگان حُکم در کف و گویی نمی زنی ...
بازِ ظفر به دست و شکاری نمی کنی ...
این خون که موج میزند اندر جگر تو را ...
در کار رنگ و بوی نگاری نمی کنی ...
مُشکین از آن نشد دَم خُلقت که چون صبا ...
بر خاکِ کوی دوست گُذاری نمی کنی ...
ترسم کز این چمن نبری آستینِ گُل ...
کز گُلشنش تحمل خاری نمی کنی ...
در آستینِ جان تو صد نافه مُدرَج است ...
و آن را فدایِ طُره یاری نمی کنی ...
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک ...
و اندیشه از بلای خُماری نمی کنی ...
حافظ برو که بندگیِ بارگاهِ دوست ...
گر جُمله میکنند تو باری نمی کنی" ... (+)
"مجری: بچه ها! امتحان ریاضی امروز چطور بود ... !؟
20 میشین دیگه ... !؟
کلاه قرمزی: آقای مُرجی، این همه امید رو یه جا نگه ندار، میان به جُرم احتکار میبرنتا ... !
مجری: اشکالی نداره ...
این دفعه بیشتر باهاتون کار می کنم که حتما 20 شین ...
پسر عمه زا: یعنی این تلاشی که شما واسه درسخون شدن ما میکنی رو اگه مسئولین واسه رفع تحریم ها میکردن الان دلار 200 تومن بود ... !
مجری: آخه چرا شما دو تا انقدر خنگین ... !؟
کلاه قرمزی: ما خنگ نیستیم، خاصیم ... !
مجری: خدایا؛ یه عقلی به اینا بده یه پولی به من ...
پسر عمه زا: خدایا؛ من عقل به دردم نمیخوره، به جاش یه پلی استیشن ورمیدارم" ... !
دوستانِ عزیز؛
پُستِ جوان ترین پدر و مادر ایران رو یادتون هست ؟! ... (+)
دقیقا یک ماه پیش بود که یه عکس و یه سطر خبر درباره شون منتشر شد ...
روزنامه شرق یک هفته بعدش مصاحبه ای با این کوچکترین پدر ایران انجام داد که به نوعی اون خبر رو تکمیل کرد ... (+)
همکاران ما در خبرگزاری مهر - هم - تصاویری از محل زندگی بهزاد آریش رو منتشر کردند ... (+)
بهزاد 12 ساله بود که با زینب - دختر عمویش - ازدواج کرد ...
یادمه همون یک ماهِ پیش هم برخی معتقد بودند سنِ خانوم باید بیشتر از 12 سال باشه که تو خبر اول اعلام شده بود ...
و اما روایتی جدید از زندگی بهزاد؛ جوان ترین پدر ایرانی ... (+)
"بهزاد هیچ وقت به مدرسه نرفته و سواد نداره ...
در حال حاضر در کنار خانواده زینب در یک پارکینگ در محله ای فقیرنشین در اطراف کرمان زندگی می کنند و به لحاظ شرایط و امکانات زندگی اوضاع بسیار بدی دارند ...
منطقه محل زندگیشون بسیار سرده و اونا حتی یه بخاری هم برای گرم کردن خودشون ندارند ...
بهزاد کارگره و به دلیل سن و سال کم و جثه کوچکش به سختی کار پیدا می کنه و خیلی از روزها بیکاره" ... !
کلامِ مولای متقیان امام علی (ع) در وصف مؤمن:
"_ شادی مؤمن در چهره اش و اندوهش در دل اوست ...
_ تحملش از همه بیشتر و نفسش از همه متواضع تر است ...
_ برتری جویی را دوست ندارد ...
_ خودنمایی و ریاکارى را دشمن دارد ...
_ اندوهش طولانی، همتش بلند، سکوت و خاموشی اش فراوان است ...
_ وقتش پُر از کار، بسیار شاکر و شکیبا و غرق در اندیشه خویش است ...
_ نیاز و احتیاج خود را ظاهر نمی کند و نمی گوید ...
_ اخلاقش آرام و نرم خو و فروتن است ...
_ نفسش از سنگ سخت تر است ولی در پیشگاه خدا از برده خوارتر می شود " ...
حکمت 333 نهج البلاغه ... (+)
پ.ن:
بذارید یکی دو بار دیگه بخونیم، شاید جایِ امیدواری باشه ... !
کمی تا قسمتی ...
همراه با احتمالِ ... !
خُب آخه ...
و من الله توفیق ... :|