- ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۴
سیب زمینی، پیاز، گوجه فرنگی، مرغ، شیر، نان، مرکبات و ...
اینها بازیگران نقش اول سریال های تکراری هر ساله کشور ما هستند ...
از گران، کمیاب یا نایاب شدنشون گرفته ...
تا احتکار، کمبود، فاسد شدن یا نابود کردن آنها ...
سوژه هایی که هر بار درباره اش نوشتیم و نوشتند ...
اما فقط سیاهه ای شد و در تاریخ ماند ...
دریغ از رفع و ریشه یابی مشکل ...
در هفته هایی که گذشت؛
احتمالا خبر دفن 1700 تن سیب زمینی در استان فارس رو شنیدید ... (+)
به علت کیفیت پایین این محصول و فاسد شدن آن ... !
یا برای جلوگیری از کاهش قیمت ... !
یا هر توجیه و بهانه دیگری ... !
امروز هم خبر افزایش قیمت گوجه فرنگی ...
از کیلویی 5 تا 7 هزار تومان ... (+)
هر پاسخ و دلیلی که از سوی مسئولان امر - در این موارد - میخونیم یا می شنویم ...
حکم عذر بدتر از گناه رو داره ...
چرا ... ؟!
مثلا در باب سیب زمینی؛
در آستانه انتخابات سال 88 ...
که دولت نهم به بهانه تنظیم بازار و برای جلوگیری از معدوم شدن صدها تن سیب زمینی ...
اونا رو بین خانواده های نیازمند توزیع کرد ...
و جنجالی - مشابه همین روزها - با عنوان خرید رأی با سیب زمینی برپا شد ...
اگر وزارت جهاد کشاورزی و دستگاه های مرتبط ...
همون موقع، فکری اساسی برای رفع این مشکل می کردند ...
امسال همان داستان از جهتی دیگر تکرار نمی شد ...
چرا راه دور بریم ... ؟!
از قدیم گفتند: جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته ...
یعنی همین حالا همه ...
وزیر و وکیل و مدیر فلان انجمن و رئیس بهمان سازمان ...
به جای اعتراض و داد و قال و پرتاب گوجه و سیب زمینی به سوی هم ...
برای کسب شهرت، رأی یا هر چی ...
بهتره چاره ای بیندیشند ...
تا این مشکل در سال های بعد تکرار نشه ...
مثل مدیریت صحیح برای ایجاد تعادل بین عرضه و تقاضا و ...
البته که این یک بیمار، عیب یا معضل قدیمی در کشور ماست ...
هیاهوی بسیار در هنگام بروز یک مشکل ...
بهره برداری و سوءاستفاده از آن برای منافع شخصی، گروهی و جناحی ...
بدون توجه به برنامه های توسعه در سطح کلان و حفظ منافع ملی کشور ...
از بسیاری مشکلات اقتصادی و هنری و ورزشی گرفته ...
تا خیلی آسیب های اجتماعی و فرهنگی و مذهبی ...
مثال ها و مصادیق فراوان که لازم به ذکر نیست ...
بس که عیان و ملموس هست برای همه ما ...
همین قدر باید گفت که کاری اگر هدفمند و با برنامه جلو بره ...
نه تنها چنین مشکلاتی رو نخواهد دید ...
بلکه سنگ اندازی و کارشکنی دلال ها و باندهای مافیایی ...
و خیلی موانع دیگر رو هم پیش بینی و خنثی می کنه ...
دولت، مجلس و نهادهای متولی امر – در هر دوره ای ...
اگر همت و اراده رفع این مشکلات تکراری رو داشته باشند ...
وقت و سرمایه و انرژی آنها صرف چنین جنجال های بی نتیجه ای نخواهد شد ...
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند ...
بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید ...
یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد ...
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ...
بی آنکه چیزی بگوید ، روی شن های بیابان نوشت :
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد ...
آنها به راهشان ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند ...
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ...
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود ، لغزید و در آب افتاد ...
چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود ...
اما دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد ...
این بار بر روی سنگی حک کرد:
امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد ...
دوستش با تعجب پرسید:
چرا وقتی سیلی ات زدم، بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ... !؟
وی پاسخ داد:
وقتی دوستی تو را ناراحت می کند ...
باید روی شن های صحرا بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ...
ولی وقتی به تو خوبی می کند ...
باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد ...
مدت زمان : 1 دقیقه 31 ثانیه
پی نوشت:
تشکر از خواهرم برای ارسال این آیتم نوستالژیک ...
آهنگ و تصاویری که یاد بچگی ها رو زنده می کنند ...
روزی که بیان درباره هرزنامه ها پُست گذاشت به کشفیات جالبی دست یافتیم ...
مثل برخی از کامنت های گمشده و غیب شده دوستان ...
یا بعضی از نظرات مناسبتی آنها ...
تبریک و تسلیت ها ...
منم اون وقتا که بیشتر کامنت می نوشتم ...
چند تایی از این کامنت هام نرسیده بود ...
الان که دیگه کامنت نویسی ما به حداقل رسیده ...
برخی هم شامل دعوت نامه ها، احادیث و متن هایی بود ...
که تعدادی از وب نویسان - بدون توجه به مطالب - برای بسیاری از وب ها ارسال می کنند ...
خیلی از کامنت ها که در صندوق هرزنامه ها پیدا شدند ...
به واقع هم - غیرقابل نمایش بودند ...
کامنت های ناشناس، نامفهوم، تبلیغاتی، توهین به اشخاص و افراد و قومیت ها و ...
و حتما منم اونا رو - طبق قوانین وبلاگ - نمایش نمی دادم ...
نکته درباره هرزنامه ها زیاده ...
فعلا به همین مقدار بسنده می کنم ...
یه نکته عجیب هم در مورد دنبال کنندگان می خواستم بنویسم ...
که بهتره صرف نظر کنم ...
بی قرار بود و مشتاق ...
حداقل در این هفته آخر که ما دیدیم ...
همه اش از رفتن به کربلا می گفت ...
تا دیروز که بدرقه اش کردیم ...
همکارم رو میگم ...
البته ما هم به حرفش می گرفتیم ...
- خوش به حال شما ...
- التماس دعا ...
- ما رو فراموش نکنی ...
- چه احساسی داری ... ؟!
- دهه شصتی ها هم شهید می شوند ...
- شهید شدی؛ ما رو شفاعت کنی ها ...
دومین باری هست که این سعادت نصیبش شده ...
پارسال همسرش راضی نشده بود که بره پیاده روی اربعین حسینی ...
به خاطر جنگ عراق و سختی راه و این مسائل ...
امسال – اما – حرفی نداشت ...
توکل به خدا راضی شده بود که بره ...
علت هم معلوم بود ...
بی قراری، نا آرامی، گریه و آشفتگی های ایشون در اربعین سال قبل ...
وقتی راهپیمایی زائران امام حسین (ع) در مسیر نجف به کربلا رو می دید ...
درست گفته اند که؛
بیچاره اون که ندیده حرم رو ...
بیچاره تر اون که دید کربلاتو ...
آرزوی سلامتی برای تمام زائران اربعین حسینی ...
اللهم ارزقنا زیاره الحسین (ع) فی الدنیا و شفاعه الحسین (ع) فی الاخره ... (+)
"سه شنبه؛
چرا تلخ و بی حوصله ... ؟!
سه شنبه؛
چرا این همه فاصله ... ؟!
سه شنبه؛
چه سنگین، چه سرسخت، فرسخ به فرسخ ...
سه شنبه؛
خدا کوه را آفرید" ... (+)
ایستاده ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی ...
و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت ...
از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است ...
و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم ...
به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی ...
تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می برد ...
و چنان کیفی می کند که اگر می توانست چیزی بگوید ...
حداقلش یک آخیش یا به به بود ...
حالا من ایستاده ام توی صف ساندویچی ...
فقط برای اینکه خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم ...
نوبتم که می شود ...
فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می گیرد ...
و بدون آن که قبضی دستم بدهد می رود سراغ نفر بعدی ...
می ایستم کنار، زیر سایه یک درخت ...
و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده اند، نگاه می کنم ...
که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده اند ...
یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می برند ...
آقای فروشنده خندان صدایم می کند و غذایم را می دهد ...
بدون آنکه حرفی از پول بزند ...
با عجله غذا را - سر پا و زیر همان درخت - می خورم ...
انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم ...
انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم ...
کل پروژه های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می روند ...
می روم روبروی آقای فروشنده خندان ...
که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده ام را به خاطر سپرده است ...
میشود 7200 تومان ...
یک 10 هزار تومانی می دهم و منتظر باقی پولم می شوم ...
3 هزار تومان بر می گرداند ...
میگویم: 200 تومانی ندارم ...
میگوید: اندازه 200 تومان لبخند بزن ...
خنده ام می گیرد ...
خنده اش می گیرد و می گوید: اینکه بیشتر شد ...
حالا من 100 به شما بدهکارم ...
انگار هنوز هم از این آدم ها پیدا می شود ...
آدم هایی که هنوز معتقدند:
لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است ...
منبع: akairan ...