اینم ۱۳ سالگی ...
«خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خوشنود باشی و ما رستگار» ...
- ۱۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۷:۲۶
اینم ۱۳ سالگی ...
«خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خوشنود باشی و ما رستگار» ...
رفته بودیم شهرداری رشت برای خرید پارچه، بزازی تاریک بود، چون برق قطع شده بود.
دیگه کار هر روز مملکت شده؛ شایدم روزی چند بار!
کل بازار و پاساژها، همه منتظر بودند؛ یا کارتخوانها کار نمیکرد یا سیستمها قطع بود یا گیر و گرفتاری دیگه!
حیف این مردم، حیف این عمر که مثل برق و باد میگذره!
کمی زیر آسمان ابری شهرداری قدم زدیم، تا علم الهدی هم رفتیم.
حوصله نداشتم حتی یک عکس بگیرم از آن همه زیبایی همیشگی.
از ناشکری نیست، اینو مطمئنم، چون هنوزم خوشحالم که در این هوا نفس میکشم.
به نظرم میاد اقتضای سن باشه.
حوصله این همه بیحوصلگی رو هم ندارم!
من یک خبرنگارم و همچنان خبرنگاری رو دوست دارم. هنوزم مشتاق کشف حقیقت و سرشار از دغدغه هستم.
«شاید» بدون امید و آرامش و «حتما» خستهتر و رنجورتر از قبل. اینکه جاده اطلاعرسانی روز به روز سنگلاختر میشه، اینکه حال و هوای خبر ذره ذره مسمومتر میشه، اینکه نوشتههایت دردی رو دوا نکنه.
اینکه دقت و صحت رو فدای سرعت و سبقت میکنند و عین خیالشون نیست. دروغ پشت دروغ، تکذیب پشت تکذیب. کپی، سرقت و به نام خود زدنِ آثار و زحمات دیگران و از این قبیل زشتیها!
برای امثال ما که دوران کودکی رو در کنار آب و آسمان و سرسبزی و طراوتِ طبیعت سپری کردیم؛ فضای غبارآلود، خشکی و سکوت و سرما زجرآوره. مدام باید پی نور، گرما و لطافت و زلالی بگردی.
مثل کشف زیبایی و جذابیت از این دنیای خبرنگاری؛ از کنجکاویها، بیتابیها و لحظهشماریهای تولید یک خبر تا شوق و شیرینی به ثمر نشستن آن، از هیجانات به روز بودن و تحرکاتش تا لذت رشد و تحول در این راه بیانتها ...
با این حال و احوال مینویسم و به راه خودم ادامه میدم. به خاطر علاقه، انگیزه و تحصیلاتی که از قبل داشتم و همچنین تجربهای که طی این سالها به دست آوردم، از همیشه آمادهترم اما جسم و روحم خسته و رنجوره.
با این حال هنوزم همان خبرنگارم؛ عاشق و مشتاق و پیگیر «خبر» ...
«دوستت دارم ای خیال لطیف، دوستت دارم ای امید محال» ...
⭐️⭐️⭐️
«سوژه نگار» امروز ۱۲ ساله شد.
آدمها در این سن نوجوانند، به قولی؛ در مرحله سرگردانی و کشف به سر میبرند! ۱۲ سالگی وبلاگ ها اما یعنی خیلی خیلی نوشتن، خیلی خیلی وقت گذاشتن و ... البته به شرط نوشتن و وقت گذاشتن!
۱۲ سال پیش در چنین روزهایی (۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱) «سوژه نگار» چشم به دنیای مجازی گشود :) با این شعر که «یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت، در بند آن مباش که مضمون نمانده است» ...
۶ سال با این عنوان برای خودم و دوستانم [آن طور که دوست داشتم] در وبلاگ نوشتم. (تا ۵ بهمن ۱۳۹۷) زمان، مکان، افراد و موقعیتهای مختلف و متفاوتی رو باهاش تجربه کردم! ۴ سال بعدش نوشتن رو در برخی شبکه های اجتماعی (به طور محدود و معدود) ادامه دادم. (تا سال ۱۴۰۱) و یک سال بعدتر کاملا خصوصی نویس شدم!
دلم برای سوژه نگاری تنگ شده بود، اما روح و فکر و دستم به نوشتن نمیرفت! گذشت تا اردیبهشت ۱۴۰۲ که به بهانه ۱۱ سالگی وبلاگ، سری به اینجا زدم (+) و الان یک ساله که کم و بیش متن و مطلبی اگر شد مینویسم. نه مثل گذشته اما در نوع خودش بد نیست!
در تمام این سالها تا جایی که یادم میاد همیشه یک خبرنگار بودم؛ عاشق خبر، مشتاق کشف حقیقت و پُر از دغدغه. اوائل آرام و امیدوار، بعدتر کمی خسته و رنجور، اما همچنان امیدوار.
هنوزم همان خبرنگارم؛ عاشق خبر، مشتاق کشف حقیقت و پُر از دغدغه، اما شاید بشه گفت: بدون آرامش و بدون امید!
اهداف، ملاک ها، شاخصها و خط قرمزهای راه و کارم هم تغییر نکرد. همان «بیشتر مراقب مایسطرونها باید بود» و دعای همیشگی؛ «خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار».
همین و فعلا تمام.
دقت کردید
هر قدر برخی از فقها «لباس شهرت» رو حرام اعلام کردند،
فضای مجازی هر چیزی که باعث جلب توجه میشه رو حلال کرده؟
یکی دو روزه، اول در نوشتههای چند تا از وبلاگ نویسان قدیمی و برنامه نویسان معروف، بعد در سایتها خوندم:
«صابر راستی کردار» خالق هفت فونت فارسی از جمله وزیری درگذشت.
ناراحت شدم. با توجه به شرح حالی که ازش نوشتند؛ بیشتر.
اسمش به نظرم آشنا اومد اما نه از این لحاظ که گفتند.
چرا و چطور یادم نیومد تا اینکه امشب یکی در مطلبی به آخرین پُست وبلاگش اشاره کرد.
با خودم گفتم: ببینم ایشون کجا و چه وبلاگی داشته که این همه خوشنامه، بلکه من هم خوانندهاش بودم و یادم نیست.
وبلاگش رو که دیدم؛ یادم اومد!
🔸🔹🔸
اردیبهشت امسال (بعد از مدتها ننوشتن) به مناسبت ۱۱ سالگی «سوژه نگار» دلم خواست جایی چند سطری بنویسم.
به اینجا اومدم، به روال سابق به قسمت قالبهای عمومی یه سر زدم.
در کمال تعجب ۲ قالب جدید دیدم. هر دو زیبا و مطابق سلیقه من. بابت رنگ و برگ و پرنده و این حرفها.
اسم یکیش «چراغ» بود داخل پرانتز (صابر راستی کردار) و دیگری «غنچه» داخل پرانتز به همین نام.
توی دلم یه آفرین بهش گفتم و شوق نوشتنم بیشتر شد.
بعدتر به بهانه نام قالب جدید وبلاگم، یاد شعر معروف «تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟ تو یکی نهای، هزاری. تو چراغ خود برافروز» افتادم و مطلبی با عنوان «چراغ» نوشتم!
🔷🔷🔹🔹
و حالا باز هم برای چندین و چندین و چندمین بار میبینم که این دنیا چقدر کوچیکه و البته زودگذر! ...
«خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار»
روحش شاد و آرام. یاد و نامش ماندگار.
اون قدر کار نیمه تمام دارم که نگو!
حالا نه خیلی مهم ها؛ در حد امورات شخصی! 🙄
یعنی روزی میشه که به سرانجام برسند؟!
از اینها گذشته،
چقدر حرف نگفته در دل دارم!؟
به قول آن شاعر؛ «امشب در سر شوری دارم»! ...
«آدما عوض نمیشن،
این شناخت ماست که نسبت به اونا بیشتر میشه».
اینو در وقایع یک سال اخیر به وضوح درک کردم!
اونم چه آدمهایی؟! چه آدمهایی؟! 🤦🏻
خداوند عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه.
یکی در اینستاگرام نوشته بود:
«فرض کنید ساعت ۴ صبح جایی گیر کردهاید که فقط با یک نفر میتوانید تماس برقرار کنید که اگر جواب ندهد، شما جان خود را از دست میدهید! آن یک نفر شما کیست»؟
⭐️⭐️⭐️
بیش از آنکه به اون موقعیت ترسناک و اینکه آن یک نفر من کیست؟ فکر کنم!
این موضوع به ذهنم رسید که من به خاطر سابقه بدم در پاسخ به تلفن (به ضرس قاطع:) یک نفرِ هیچکس نیستم! 😌
بس که تلفن جواب نمیدم و همیشه تماس بی پاسخ روی گوشی دارم! 🤦🏻♀️
⭐️⭐️⭐️
خدا منو ببخشه، اون بندههای خدا که تا حالا نبخشیدهاند! 🙄
صبح روز تولد شناسنامهایت با پیامک بانکهایی که دیگه خیلی وقته باهاشون کاری نداری، مواجه بشی!
اولش عذاب وجدان میاد سراغت!
بعد که یادت میاد این هم یه جور تبلیغاته، خیالت راحت میشه!
«این همه نازک خیالی» ⚡️🥰
احتمالا اینو قبلا شنیدید یا خوندید که
«هرگز با احمقها بحث نکنید.
آنها شما را تا سطح خودشان پایین میکشند،
سپس با تجربه یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست میدهند»! ...
درسته واقعا ...
با اینها که اتفاقا خیلی خودشون رو زرنگ و به دردبخور میدونند،
هرگز کار و بحث نکنید! ...
ازشون فاصله بگیرید ...
اصلا تا میتونید ازشون فرار کنید ...
مثل یه دو دو تا چهار تای ساده است؛
وقتی خوشحالی و ناراحتیهای شما درباره اتفاقات روزمره و مسایل جامعه یکی نیست،
وقتتون رو برای یکدیگر هدر ندید!
بابت ترک کردن و پرهیز از فرد، افراد و محیط ناخوشایند، عذاب وجدان نداشته باشید!
حیف زندگی که صرف حرص خوردن برای چنین مواردی بشه.
درباره احساسات و روحیات خودتون هم مسئولیتپذیر باشید!
به افکار، عقاید، وقت و عمر خودتون احترام بذارید ...
تسلیت گفتن سختترین کار دنیاست!
به خصوص برای اون که خودش هم عزیز یا عزیزانی رو از دست داده باشه ...
وقتایی که یهویی سرم شلوغ میشه
و یه عالمه کار و خبر میریزه سرم!
یاد شخصیت ملخ در کارتون نیک و نیکو میفتم ...
آقای چهاردست :)
با خودم میگم: کاش منم ۴ تا دست داشتم
و میتونستم همه کارها رو با هم انجام بدم! ...
از قدیم میگفتند:
طرف «آب نمیبینه وگرنه شناگر قابلیه» ...
حکایت بعضیها در روزگار امروز ماست ...
تعجبی هم نداره ...
اینم نمایشی جدید در تماشاخانه دنیا و نقشآفرینی آدمهای این دوره است ...
و البته که دریای چشمچرانی ساحل ندارد! ...
**********************
«گر بدی گیرد جهان را سر به سر
از دلم امیدِ خوبی را مبر» ...
**********************
سلام،
سوژه نگار ۱۱ ساله شد ...
هرچند که ۵ ساله وبلاگ نویسی رو کنار گذاشتم ...
نوشتن رو نه البته ...
کم و بیش اینستاگرام، تلگرام و توییتر مینوشتم ...
یکی یکی کنارشون گذاشتم تا دوباره رسیدم به اینجا ...
خوب که نگاه میکنم
زندگی مجازی من عینِ زندگی واقعی منه ...
کوچ، دلتنگی، بیاعتمادی، تنهایی (خودخواسته!:) و ...
یادش بخیر؛
اردیبهشت ۹۱ این وبلاگ رو با هدف تبادل نظر ایجاد کردم ...
و حالا سالهاست دیگه نه وقتش رو دارم نه حوصلهاش رو ...
در بلاگفا که بودم؛
خواهرم به طور ناگهانی از دنیای ما رفت ...
در اینستاگرام مینوشتم که بابا به رحمت خدا رفت ...
و در توییتر هم به نوعی میشه گفت؛ امیدم رو از دست دادم ...
هر کدوم از اینها شاید، عامل ترکِ هر یک از اون فضاها شد ...
**********************
و حالا اینجا هستم ...
نمیدونم تا کی!؟ ...
همینقدر میدونم که همچنان مراقب مایسطرونها باید بود ...
به همین زودی 5 روز از سال 2018 گذشت ...
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم ...
بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم ... (+)
اولی: آدم های امن چه کسانی هستند ... ؟
دومی: مگه میشه ... ؟!
مگه داریم ... !؟
یک سال گذشت ...
از ییلاق قشلاق وبلاگی ام ...
درست از وقتی که تصمیم گرفتم از وبلاگ نویسی ام کم کنم ...
به دلایل مختلف ...
اما در تمام این مدت در هر دو وبلاگ حضور داشتم ...
وبلاگ نویسی ...
بعد از خبرنگاری دومین کاری هست که نمیتونم ازش دست بکشم ...
اعتیاده یا عشق، نمی دونم ... ؟!
اما دلم نمیخواد بذارمش کنار ...
حتی اگر کارکرد قبل رو نداشته باشه ...
یا تبادل نظر سابق رو ...
این مجله اینترنتی همچنان منتشر میشه ...
ان شاءالله ...
چرا که تا خواننده هست، نوشتن باید ...
همچنان در بلاگفا ساکن هستم ... (+)
"نه بی او می توان بودن ...
نه با او می توان گفتن" ...
سعدی علیه الرحمه ...
هوا هوای حرم ... (+)
* * *
این نوا رو خیلی دوست دارم ...
و یکی دو تا دیگه از مداحی های جواد مقدم رو ...
زیاد گوش میدم ...
علی رغم انتقادی که به برخی عبارات و نوع برگزاری مجالس ایشون هست ...
و به نظر منم انتقاد درستیه ...
مثل این که میگه:
"به گردنم کی آقا یه قلاده می زنی"؟! ...
یعنی چی آخه؟! ... :|