- ۲۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۰
چهارشنبه پیش بود که در وبلاگی خوندم:
اهالی خراسان شمالی وقتی خونه ای میخرند یا کاشانه ای اجاره می کنند،
نمیگن: اسباب کشی کردیم، میگن: کوچ کردیم ...
نوشته بود:
"اسبابکشی اعم از کوچ است؛ بی بازگشت است. کندن است. به جا نگذاشتن است.
رجعت ندارد. هجرت هم. فیزیکی است. اما کوچ فرق دارد ...
در کوچ میتوانی با تغییر آب و هوا برگردی. به اصلت. به خاطره هایت.
میتوانی برگردی و از خاطرهها رؤیا بسازی.
مثل اسبابکشی نیست که برایش شعر (رفتم / رفتی / ماند؛ خاطرهها) را بسرایی.
اسبابکشی سببها را میکُشد ... !
کوچ اما مثال - هزار دلیل برای رفتن و یک دلیل برای برگشتن - را میماند" ...
این دیدگاه خیلی واسم تازگی داشت ...
طبق این تعریف من – اگر به خواست و اراده ام باشه – هیچ وقت اهلِ اسباب کشی نیستم ... !
و تازه فهمیدم که چرا دلم نمیاد سوژه نگارِ بلاگفا رو تعطیل کنم ... !
البته دامنه ir رو از وبلاگ قبلی به بیان انتقال دادم ...
حالا دوستان بلاگفایی راحت میتونند به وبلاگم تشریف بیارند
چون بلاگفا مشکلی با لینکِ آدرسِ soozhenegar.ir نداره ... !
اما اشکالِ زیادی توی نوشته های قبلی ام - اونایی که ارجاع به پُست های قبلی داشتند -
به وجود میاد که به مرور درستش می کنم...
ان شاء الله ...
هنوز به نرم افزار مهاجرت بلاگ بیان اعتماد ندارم ... !
اگرچه در برنامه ام هست ...
همین طور قالب و پیوندهای وب که تغییر خواهد کرد ...
یه تبلیغ هم برای صفحاتِ مهمان نگار و لینک نگار داشته باشم ...
لطف کنید سوژه های پیشنهادی تون رو در صفحه مهمان نگار بنویسید تا در موردش بحث و گفتگو کنیم ...
لینک های داغ و دیدنی و خوندنی دنیای نت رو هم - در صورت تمایل -
در صفحه لینک نگار ارسال کنید تا با نامِ شما بازنشر بدیم ...
البته من خودم هم خبرهای مهم و لینک های جالب روز رو براتون در صفحه لینک نگار میذارم ...
همچنان به این اصل باور دارم که بیشتر مراقب مایسطرون ها باید بود ...
و باز هم برای رسیدن به این هدف به کمک، مراقبت و نظرات، پیشنهادها و انتقادات شما نیازمندم ...
راستی ...
این جمله هم در اون پُست بود:
"بعضی ها از زندگی آدم نمیروند؛ کوچ میکنند" ...
"حال و روز برخی از دانشگاه های ما:
ساعت 8 تا 10: استاد! بخدا هنوز خوابیم؛ چجوری به درس گوش بدیم ... ؟!
ساعت 10 تا 12: استاد! گرسنه ایم با شکم گرسنه که نمی فهمیم ... !
ساعت 2 تا 4: استاد! بعد غذا باید بخوابیم الان سنگین شدیم ! ... :|
ساعت 4 تا 6: استاد! از 8 صبح تا حالا سر کلاسیم دیگه نمی فهمیم" ! ... :/
پی نوشت:
روز دانشجو بر تمام دانشجویانِ عزیز مبارک ... :)
یاد شهدایِ دانشجو و همیشه استادِ ما هم گرامی ... (+)
"ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ رو ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ ...
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ یه 10 ﺩﻻﺭی ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ - ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ
- ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ کارش رو ادامه میده.
ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ یه 50 ﺩﻻﺭی میندازه ﭘﺎﯾﯿﻦ ... !
ﮐﺎﺭﮔﺮ - باز هم - ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ ... !
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ و داد بیداد که کیه و چیه؟!
که ﻣﻬﻨﺪﺱ رو می بینه، اونم ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ چی کار داشته ... ؟!
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ؛ ﻫﻤوﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ما و خدﺍﺳﺖ ... !
ﺧﺪﺍﯼِ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ واسه ﻣﺎ نعمت می فرسته و ﻣﺎ استفاده می کنیم بدون اینکه ﺳﭙﺎسگزار باشیم
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪگی هستند؛
ﺍﻭﻥ وقت تازه خدا رو می بینیم" ... !
پی نوشت:
"چون به آدمی گزندی برسد به پروردگارش روی می آورد و او را می خواند،
آنگاه چون به او نعمتی بخشد،
همه دعاهایش را از یاد می برد و برای خدا همتایانی قرار می دهد تا مردم را از طریق او گمراه کنند ...
بگو: اندکی از کفرت بهره مند شو که تو از دوزخیان خواهی بود " ...
آیه 8 سوره مبارکه زمر ...
همیشه نوشتن درباره میرزا کوچک خان رو دوست داشتم ...
هر بار حسّی سرشار از غرور و غربت تمام وجودم رو پُر میکنه ...
حس دوگانه ای که وصف شدنی نیست ...
از انشاهای دوران کودکی و تحقیق ها و روزنامه دیواری های دوران مدرسه ...
که اگر موضوعش آزاد بود، حتما درباره اش می نوشتم ...
تا مقالات و گزارش های سال های بعد ...
به تقویم رسمی کشور که نگاه کنیم ...
یازدهم آذر ماه به نامش مزیّن شده:
سالروز شهادت میرزا کوچک خان جنگلی ( 1300 ه.ش ) ...
پُست های دو سال گذشته رو که به همین بهانه می خوندم ... (++)
کامنتی از یه دوست داشتم که نوشته بود:
"خوب بود به خداحافظی و آخرین دیدار میرزا با همسرش هم اشاره می کردی" ...
اطلاعات دقیقی از زندگی و سرنوشت همسر میرزا در دست نیست ...
گفته میشه:
نامش جواهر رضاپور بود و بنا بر روایاتی تا مدت ها در رشت زندگی می کرد ...
سکانس خداحافظی جواهر و میرزا کوچک خان در سریال کوچک جنگلی ساخته بهروز افخمی رو ...
پروانه معصومی و علیرضا مجلل به زیبایی به نمایش درآوردند ...
ابراهیم فخرایی در کتاب سردار جنگل ...
این آخرین دیدار رو از قول یکی از نزدیکان میرزا که در خانه اش حضور داشت چنین روایت میکنه:
میرزا وقتى خطر را نزدیک دید، براى آخرین بار به دیدار همسرش رفت و گفت:
"اوضاعمان از همه جهات مغشوش و نامعلوم است ...
خطر از همه سو احاطه مان نموده و در معرض طوفان حوادث قرار گرفتهایم ...
جریانات آینده به قدر کفایت مبهم و تاریک به نظر میرسد و امکان این هست که باز تاریک تر شود ...
و تو گناهی نداری جز اینکه همسر من هستی ...
و سزاوار نیست بیسرپرست و بلاتکلیف بمانی و زندگی ات سیاه و تباه شود ...
یا خدای نکرده در معرض خطر قرار بگیرد ...
در حقیقت حیف است که هنوز از گلستان زندگی گُلی نچیده دچار خزان حوادث شوی ...
و از طراوت و جوانی ات بی بهره بمانی ...
در حالیکه (طلاق) حلال همهٔ این مشکلات است ...
و تو بعد از طلاق به حکم شرع و عرف مُجاز خواهی بود شالوده نوینی را برای زندگی آینده ات بریزی ...
همسرش گفت من این پیشنهاد را نمیپذیرم ...
زیرا مایل نیستم به پیمان شکنی و بی وفایی متهم شوم ...
قبول این تکلیف در حقیقت به معنی تن در دادن به ملامتها و سرزنشهای مردم است ...
من اگر این پیشنهاد را بپذیرم مردم به من چه خواهند گفت ...
آیا نمیگویند: هنگام خوشی و اقبال روزگار، با شوهرش انباز بود ...
اما زمان بروز مصیبت ناسازگار گشته است ؟ نه نه – تسلیم به چنین امری به من گوارا نیست ...
من زن بیحقوقی نیستم و تو را هنوز روی پله شهرت و افتخار میبینم ...
من که به مراتب از فرزانگیات آگاهم از آنچه بر من گذشته است تأسفی ندارم ...
و به آنچه به من وارد خواهد شد نیز راضی هستم ...
زیرا به خدای عادل رئوف توکل دارم و همه پستیها و بلندی ها و تحولات را از سرچشمه مشیت او مینگرم ...
تو اگر زنده بمانی خدای بزرگ را سپاسگزار خواهم بود از اینکه به کالبدم روح تازه دمیده است ...
و اگر از پای در آیی که طلاق خدایی خود به خود جاری شده است ...
با این همه محال است به پیوند دیگری در آیم و شخص دیگری را به همسری برگزینم ...
و مطمئن خواهی بود که عهد خود را تا لب گور ادامه خواهم داد ...
این را گفت و های های گریست و اشک از دیدگانش جاری شد ...
میرزا از این حالت همسرش، سخت منقلب و متاثر شد ...
و از او پوزش طلبید و شخصیت و نجابتش را ستود و گفت: درس ادب و انسانیت را باید از طبقه شما آموخت ...
زیرا روح و قلبتان از درک حقایق زندگی سرشار است ...
من زنی به نجابت و سلامت نفس و قدرت فهم و درایت تو کمتر دیدهام با اینکه دهقان زاده ای بیش نیستی
مع هذا میبینم که در خلال گفته هایت حقایق غیر قابل انکاری نهفته است ...
از اینکه وضع مادی ام اجازه نداد که یک زندگی آسوده ای مطابق شأنت فراهم کنم شرمندهام ...
و از اینکه در شدائد روزگار و دشواریهای وارده بر من همچون کوه ثابت و پایدار مانده ...
و با این همه، ذرهای از غمخواری و مهر و محبتت نکاست از تو سپاسگزارم ...
معنی همسر و شریک همین است نه آنچه به دروغ بعضی ها ادعا میکنند ...
شاید این هم جزء مشیت الهی باشد
که امید و آرزوهای چندین ساله ام زیر تلی از حوادث و آلام زندگی مدفون شوند ...
ولی این آخرین کلام را باید بدانی که چون همسرت دزد نبود لاجرم از مال دنیا نیز چیزی نیاندوخت ...
خیلی چیزها در حقم گفتهاند ...
اما تو که از همسرت حتی برای روزگار نامعلوم و ابهامآمیز آینده ات کوچکترین ذخیرهای در اختیار نداری ...
بهتر از هر کس دیگر میتوانی دربارهام قضاوت کنی ...
من از تو راضیام که هیچگاه من را مورد موأخذه و سرزنش درباره آنچه نداشتهام قرار نداده ای ...
و از خدای بزرگ خواهانم که از این بزرگواری و کف نفس که مظهر تقوی و فضیلت است از تو راضی باشد ...
تنها چیزی که از دارایی دنیا در اختیار دارم یک ساعت طلا است که یادگار هدیه انور پاشا است ...
من اینک آن را به تو میبخشم که هر وقت زنگش به صدا در آمد به خاطرات گذشته رجوع کنی ...
و همسر آزرده و حسرت بر دل مانده را به یاد آوری ...!
این را گفت و با چشمانی اشکآلوده از همسرش خداحافظی کرد " ...
* * *
اینم روایتی دیگر از تاریخ درباره تنها وسیله ای که در جیب میرزا کوچک خان پیدا شد ... (+)
میلادِ حضرت حلم و شکیبایی - باب الحوائج - امام موسی کاظم (ع)
بر شما مبارک باد ...
میگن: خشم؛ اولش نادانی و آخرش پشیمانی است ...
و شیطان می گوید:
انسانِ خشمگین مانند توپ در دست من است که او را به هر سمتی که بخواهم
پرتاب می کنم ... (+)
الهی؛
به تو پناه می آوریم از خشم و شیطان ... !