"گفتم: بدوم تا تو همه فاصله ها را" ... (+)
- ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۹
"ای دل به کوی عشق گُذاری نمی کنی ...
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی ...
چوگان حُکم در کف و گویی نمی زنی ...
بازِ ظفر به دست و شکاری نمی کنی ...
این خون که موج میزند اندر جگر تو را ...
در کار رنگ و بوی نگاری نمی کنی ...
مُشکین از آن نشد دَم خُلقت که چون صبا ...
بر خاکِ کوی دوست گُذاری نمی کنی ...
ترسم کز این چمن نبری آستینِ گُل ...
کز گُلشنش تحمل خاری نمی کنی ...
در آستینِ جان تو صد نافه مُدرَج است ...
و آن را فدایِ طُره یاری نمی کنی ...
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک ...
و اندیشه از بلای خُماری نمی کنی ...
حافظ برو که بندگیِ بارگاهِ دوست ...
گر جُمله میکنند تو باری نمی کنی" ... (+)
"دلی که غیب نمای است و جام جم دارد ...
زِ خاتمی که دمی گُم شود چه غم دارد ...
به خط و خال گدایان مده خزینه دل ...
به دست شاه وشی ده که محترم دارد ...
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان ...
غلام همت سروم که این قدم دارد ...
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست ...
نهد به پای قدح هر که شش درم دارد ...
زر از بهای می اکنون چو گُل دریغ مدار ...
که عقل کُل به صدت عیب متهم دارد ...
ز سِر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان ...
کدام مَحرم دل ره در این حَرم دارد ...
دلم که لافِ تجرد زدی کنون صد شغل ...
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد ...
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری ...
که جلوه ی نظر و شیوه کَرم دارد ...
زِ جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست ...
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد" ...
استاد مشفق کاشانی شاعر پیشکسوت درگذشت ... (+)
"مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز ...
چشم در راه تو صاحب نظرانند هنوز ...
لاله ها، شعله کش از سینه داغند به دشت ...
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز ...
از سرا پرده غیبت، خبری باز فرست ...
که خبر یافتگان، بی خبرانند هنوز ...
رهروان، در سفر بادیه حیران توأند ...
با تو آن عهد که بستند، برآنند هنوز ...
ذره ها در طلب طلعت رویت با مهر ...
هم عنان تاخته چون نوسفرانند هنوز ...
طاقت از دست شد ای مردمک دیده ! دمی ...
پرده بگشای که مردم نگرانند هنوز" ...
"ماه فرو ماند از جمالِ محمد (ص) ...
سرو نباشد به اعتدالِ محمد (ص) ...
قدر فلک را کمال و منزلتى نیست ... در نظر قدر با کمالِ محمد (ص) ...
وعده ی دیدار هر کسى به قیامت ... لیله اسرى شب وصالِ محمد (ص) ...
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى ... آمده مجموع در ظلالِ محمد (ص) ...
عرصه گیتى مجال همت او نیست ... روز قیامت نگر مجالِ محمد (ص) ...
و آن همه پیرایه بسته جنتِ فردوس ... بو که قبولش کند بلالِ محمد (ص) ...
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد ... تا بدهد بوسه بر نعالِ محمد (ص) ...
شمس و قمر در زمین حشر نتابد ... نور نتابد مگر جمالِ محمد (ص) ...
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد ... پیش دو ابروى چون هلالِ محمد (ص) ...
چشم مرا تا به خواب دید جمالش ... خواب نمى گیرد از خیالِ محمد (ص) ...
سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى ...
عشق محمد (ص) بس است و آل محمد (ص)" ...
پی نوشت:
یادش بخیر ...
از معدود شعرهایی بود که دورانِ دانش آموزی حفظش کرده بودیم ... :)
"المنة لله که در میکده باز است ...
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است ...
خُم ها همه در جوش و خروشند زِ مستی ...
وان مِی که در آنجاست حقیقت نه مجاز است ...
از وی همه مستی و غُرور است و تکبر ...
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است ...
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم ...
با دوست بگوییم که او محرم راز است ...
شرحِ شکنِ زُلف خم اندر خم جانان ...
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است ...
بار دل مجنون و خم طره لیلی ...
رخساره محمود و کف پای ایاز است ...
بر دوختهام دیده چو باز از همه عالم ...
تا دیده من بر رُخ زیبای تو باز است ...
در کعبه کویِ تو هر آن کس که بیاید ...
از قبله ابروی تو در عین نماز است ...
ای مجلسیان سوزِ دل حافظِ مسکین ...
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است" ...
"موجیم و وصل ما، از خود بریدن است ...
ساحل بهانه ای است، رفتن رسیدن است ...
تا شعله در سریم، پروانه اخگریم ...
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است ...
ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم ...
پرواز بال ما، در خون تپیدن است ...
پر می کشیم و بال، بر پرده خیال ...
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است ...
ما هیچ نیستیم، جز سایه ای ز خویش ...
آیین آینه، خود را ندیدن است ...
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامُشی ...
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است ...
بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را ...
خامیم و درد ما، از کال چیدن است" ...