سوژه نگار

خبری - تحلیلی

سوژه نگار

خبری - تحلیلی

سلام خوش آمدید

۱۹۴ مطلب با موضوع «بداهه نوشت» ثبت شده است

وفات بانوی کرامت؛ 

خانم فاطمه معصومه (س) بر شما خوبان تسلیت ... (+)

  • ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۴
  • یک خبرنگار ...

کلامِ مولای متقیان امام علی (ع) در وصف مؤمن:

"_ شادی مؤمن در چهره اش و اندوهش در دل اوست ...

_ تحملش از همه بیشتر و نفسش از همه متواضع تر است ...

_ برتری جویی را دوست ندارد ... 

_ خودنمایی و ریاکارى را دشمن دارد ...

_ اندوهش طولانی، همتش بلند، سکوت و خاموشی اش فراوان است ...

_ وقتش پُر از کار، بسیار شاکر و شکیبا و غرق در اندیشه خویش است ...

_ نیاز و احتیاج خود را ظاهر نمی کند و نمی گوید ... 

_ اخلاقش آرام و نرم خو و فروتن است ...

_ نفسش از سنگ سخت تر است ولی در پیشگاه خدا از برده خوارتر می شود " ...

حکمت 333 نهج البلاغه ... (+)

پ.ن:

بذارید یکی دو بار دیگه بخونیم، شاید جایِ امیدواری باشه ... !

کمی تا قسمتی ...

همراه با احتمالِ ... !

خُب آخه ...

و من الله توفیق ... :|

  • ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
  • یک خبرنگار ...

میلادِ ابا المهدی (عج)؛ امام حسن عسکری (ع) بر همگان مبارک ...

  • ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۶
  • یک خبرنگار ...

یکی دو تا سوژه تحلیلی در ذهن دارم که هنوز شکل نگرفته ...

letter4u رو هم - با همه زیبایی که داره - فعلا به پیوندهایِ روزانه وبلاگ اضافه کردم ... (+)

درباره آزادی کوبانی، تبعاتِ ژنو گردی و پیاده روی وزرای امور خارجه ایران و آمریکا و انتشار حکمِ محکومیت رحیمی؛ معاون اول رئیس جمهور سابق هم دوستانِ دیگر نوشته اند و ما - فعلا - به لینکِ خبرش در لینک نگار اکتفا کردیم ... (+)

سوژه "نماز" اما - هنوز - حرفِ اول رو در اینجا میزنه ... !

چرائی اش رو هم نمی دونم ... ؟!

ببینید اگر فرصت دارید: ... (+)

"خدا ان شاءالله این نماز رو از شما قبول کنه" ! ... :)

خدایا؛

"دلم برات تنگ شده ... 

میشه اون گناهانی که راهِ صحبت با تو رو بسته ببخشی" ... !؟

" اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعاء " ...

اینم طنزِ تلخِ روزگارِ ما ! ... :/

"گفتم: 

خدایا؛ بگیر از من، هر آنچه که تو را از من دور می کند ...

ندا آمد: 

اول گوشی ات رو بده" ! ... (+)

  • ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۶
  • یک خبرنگار ...

هیعی ... !

اوووه ... !؟

یادش به خیر ... :))

  • یک خبرنگار ...

چندی پیش مطلبی تو یکی از شبکه های اجتماعی موبایلی خوندم که نکاتِ جالبی درباره سال 94 داشت ...

اینکه لحظه تحویل سال جدید ساعت 2 و 15 دقیقه و 11 ثانیه روز شنبه 1 فروردین 1394 هجری شمسی مطابق با 30 جمادی الاولی 1436 هجری قمری و 21 مارس 2015 میلادی هست ... (+)

ضرب المثل شیرین فارسی "شنبه به نوروز افتاد" براش اتفاق می افته ...

سال ها طول می کشه تا سال جدید در روز شنبه تحویل بشه و اگر شروع سالی با شنبه باشه اونو خوش یُمن می دونند ...

به همین خاطر وقتی یه اتفاق غیرمنتظره خوب رُخ میده میگن: چی شده شنبه به نوروز افتاده ... ؟!

سه شنبه 4 فروردین هم سالروز شهادتِ خانوم فاطمه زهرا (س) هست ...

آهان؛ سیزده به در افتاده روز پنجشنبه و روز قبلشم تعطیله و فرداشم جمعه هست ... !

تا دلتون بخواد مناسبت ها یه جوری افتادن که سال 94 سالی پُر از تعطیلی های سه روزه و چهار روزه در کُل سال باشه و تقریبا یه رکورده برای خودش ... !

فعلا همین ها ... :)

بقیه اکتشافات رو هم از تقویمِ آدرسی که لینک کردم به دست بیارید ...

البته اگر وقت و حوصله اش رو داشتید ... 

  • ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۰۳:۰۲
  • یک خبرنگار ...

"جا برای منِ گنجشک زیاد است ولی ...

به درختانِ خیابان تو عادت دارم" ... 

پ. ن:

ببینید؛ اگر دوست دارید ... (+)

... 

اینم پُستِ حجت الاسلام شهاب مرادی در اینستاگرام ...

گنجشک سیخی 5 هزار تومان !! ... (+)

  • ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۰
  • یک خبرنگار ...

تبریک برایِ پیروزی تیم ملی فوتبال ایران برابر قطر ... (+)

یوزهای ایرانی قرمز که می پوشند (+) بازیشون دیدنی تر میشه! ... :))

به امیدِ قهرمانی ایران در جام ملت های آسیا 2015 ...

  • ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۳۳
  • یک خبرنگار ...

سوژه این پُست روزی به ذهنم رسید که خبری از آخرین وضعیت هواپیمای گُمشده مالزی از شبکه خبر پخش می شد ...

پس از شنیدنِ این خبر من و یکی از همکاران - به طور همزمان - لبخند زدیم ... !

اما علت این لبخندِ بی جا برای یک خبر تأسف بار چه بود !؟ ... :/

جوکی در موردِ این خبر یادم اومده بود که روز قبلش برام فرستاده بودند: 

" تجربه نشون داده به خلبان های مالزیایی نباید گفت: برو گمشو ... ! جدی می گیرن " ... !

حدس زدم اون بنده خدا هم به همین بلایِ ناخواسته دچار شده که از شنیدن خبر - ناخودآگاه - خنده اش گرفته ... !

خیلی جدی ازش پرسیدم: کجایِ خبر خنده دار بود ... ؟!

گفت: نه ... !! یادِ یه جوک افتادم در مورد این خبر ... !

میگن: " خلبانِ هواپیمای مالزیایی هنوزم داره به کمک خلبان میگه: ولی همون بریدگی اول فکر کنم باید می پیچیدیم " ... !

اینو که گفت، همه زدند زیر خنده و یکی یکی یادشون اومد جوک هایی که درباره هواپیمای مالزی شنیده یا خونده بودند و صدایِ گوینده خبر گُم شد بین اون همه جوک و خنده و تفسیر و تحلیل های طنزگونه ! ... :|

این خوب نیست که این روزها هر مبحثی که پیش میاد به جایِ اینکه بیشتر و اول حدیث و آیه و شعر و روایت تداعی بشه برامون؛ جوک و طنز و تمسخر یادمون میاد ... !؟

تازه فکر کنید بخواهیم حدیث و آیه و شعر هم بگیم ... 

اول از کجا معلوم، درست و حسابی و کامل و جامع یادمون بیاد مثلِ این جوک هایِ ریزه میزه ... !؟

دوم اینکه معمولا تو جمع و گروه هایی که هستیم بقیه استقبال و همراهی چندانی نمی کنند ... 

ذائقه ها عوض شده و افراد – به ویژه نسلِ جوان - متأسفانه بحث های سطحی و گذرا رو بیشتر ترجیح میدن ...

نیم نگاهی به جمع هایِ امروزی نشون میده که بخش زیادی از محاورات و گفتگوهای دنیای واقعی و مجازی ما طنز و جوک و فکاهی هست ... 

اصلا چرا راهِ دور بریم ... ؟!

همین برنامه هایِ رادیو، تلویزیون، ویدئوها، پیام ها و تصاویری که در شبکه های اینترنتی و موبایلی منتشر میشه بخشِ بزرگیش رو طنز و خنده و هجو و هزل تشکیل میده ...

همین جا باید بگم که مشکلی با طنز و خنده حلال نیست ...

محیط های شاد و مفرح خیلی هم مطلوب و دوست داشتنی هست اما هر چیزی حد و اندازه ای داره که من فکر می کنم این روزها این جوک گویی ها کمی زیادتر از معمول شده ...

به خصوص +18 ها که دیگه هیچ حریمی رو نمی شناسند و آشکارا و بی پرده تو گوشی های همراهِ اکثر نوجوانان هم پیدا میشه ...

شوخی های زننده و سخیف با بزرگان و مشاهیر کشور هم که دیگه جایِ خود داره ...

یکی دو سالِ پیش که از انتشارِ پیامک‌ های طنز و هجو و شوخی با دکتر شریعتی احساسِ خطر کرده بودیم از همین تغییر ذائقه و سرگرم شدنِ نسلِ جوان و نوجوان با مسائل سطحی گفتیم ... (+)

اشکالِ کار اینجاست که در عصرِ انفجارِ اطلاعات ما بمبارانِ جوک شده ایم و به روی خودمون هم نمیاریم ... !

گرچه خدا رو شکر همه این طور نیستند و این حال و هوایِ بخشی از جامعه هست اما همین رو هم نمیشه نادیده گرفت چون این رویه واگیرداره و سرعتِ گسترش بالایی داره ...

میگید نه ... ؟!

یه روز با همین نگاه به رفتار و گفتارِ خودتون و اطرافیانتون توجه کنید ... !

  • ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۵
  • یک خبرنگار ...

خاطره برفی مشترک ... :))

پی نوشت:

خُب ...

اینم برفِ زمستانی ما که – بالأخره – نزولِ اجلال فرمود ... (+)

البته این اولین برفِ امسالِ ما نیست ها ...

نخستین برف 93 دهم فروردین ماه به زمین نشسته بود ! ... (+)

برفِ زمستانی اما یه چیزِ دیگه است ... (+)

دمایِ هوای استانِ ما امروز تا 15 درجه کاهش پیدا کرد ...

هواشناسی پیش بینی کرده بارش برف تا روز یکشنبه ادامه داشته باشه ...

استانداری گیلان از تمام دستگاه‌های اجرایی خواست برای خدمت رسانی هر چه بهتر به مردم و رویارویی با حوادث احتمالی آماده باشند ...

بر اساس گزارش های دریافتی 39 اکیپ راهداری و 250 دستگاه ماشین آلات و 380 نفر نیروی راهدار آماده ی خدمت رسانی هستند ...

شناسایی 49 گردنه برف ‌گیر، تأمین گاز گیلان با دو خط لوله، ذخیره‌سازی 385 تن گاز مایع در استان و ذخیره‌ سوخت جایگزین در واحدهای تولیدی گیلان و دوگانه‌سوز کردن نانوایی‌های گیلان و ... از دیگر اقداماتی هست که برای این مدت پیش بینی شده ...

امیدواریم کارساز باشه، زمستانِ امسال مشکلی پیش نیاد و خاطراتِ تلخِ برفِ 83 و 86 دیگه تکرار نشه ...

البته هر چقدر ما نگرانِ این مسائل هستیم یه عده عزیزِ دانش آموز و دانشجو گوش به زنگِ تعطیلی های زمستانی هستند و لغوِ امتحانات ! ... :)

مثلِ ترولِ همین پُست ... :))

  • ۱۹ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۵
  • یک خبرنگار ...

عیدتون مبارک ... :)

  • ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۹
  • یک خبرنگار ...

چند سالِ پیش – تقریبا – همین ایام بود که با صدایِ انفجار کوچکی که از خونه همسایه اومد؛ متوجه شعله های آتش توی حیاطشون شدیم ... !

یک ماه بیشتر نبود که به رشت اومده بودیم ...

خونه، کوچه و محله برامون تازگی داشت و هنوز خیلی به این محیط عادت نکرده بودیم ... 

چند دقیقه ای که گذشت به نظرم اومد؛ کسی خونه شون نیست و این شعله های زرد و قرمز آتشه که رقص کنان به اطراف سرایت میکنه ...

دقیقا همسایه دیوار به دیوار ما بودند ...

به آتش نشانی زنگ زدیم و سریع آماده شدیم و از ساختمان بیرون رفتیم ...

توی اون لحظات باید همه وسایل خونه رو به امان خدا رها می کردیم ... 

وقتی خانواده و همسایه ها توی کوچه بودند و تلاش مأموران آتش نشانی رو برای خاموش کردن آتش تماشا می کردند، به داخل خونه اومدم ...

آتش مهار شده بود، قبل از اینکه به خونه ما و همسایه های دیگه برسه ...

توی اون دقایق به بی ارزشی دنیا و مافیها – بیشتر – پی بردم ...

پیش از اون بارها به رفتن و دل کندن از دنیا فکر کرده بودم ...

صحنه های آتش سوزی بسیاری دیده بودم؛ حتی توی صحنه خبرهای حوادث دیگه هم بودم اما هیچ وقت این قدر - نزدیک - خانه و کاشانه و خانواده ام رو – یکجا – در حال از دست دادن ندیده بودم ...!

خیلی پیشترها هم بیش از 3000 تا از مجموعه عکس هام - توی یکی از سیستم هام - بر اثر یه بی احتیاطی از بین رفته بود ! ... :/

و خیلی موارد مهم تر ...

اون حادثه و این جور از دست دادن های اتفاقی، بی اهمیتی داشته های مادی و اندوخته های دنیوی رو بهم ثابت کرد ...

همیشه دوست داشتم از حشو و زوائد زندگیم کم کنم و تا میتونم دل مشغولی های بیهوده رو کنار بذارم ...

مثل دل کندن از بسیاری وسایل و خرده ریزهای شخصی که غیر از یادآوری خاطرات خوب و بد گذشته هیچ ارزش دیگری ندارد ... !

همه می دونیم که زندگی هیچ انسانی ابدی نیست ...

و هر چه آدم ها سبکبال تر باشند، راحت تر از این عالم دل می کنند ...

"مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دَم ...

جرس فریاد می‌ دارد که بربندید محمل‌ ها" ...

شما رو نمی دونم اما من در هر دوره ای از زندگی کلکسیونی از علائق و مجموعه ای از دوست داشتنی ها داشتم ... !

از عروسک، اسباب بازی، برچسب، کاغذ رنگی، خودکارهایی که تموم شده بودند ! ... :| و لوازم التحریرهای فانتزی گرفته

تا سنگ و چوب های جالب و دیدنی و برگِ گُل های خشک شده، شیشه عطر و ادکلن هایی که تموم شده بود ... !

تیله های رنگی، صدف و گوش ماهی های ریز و درشت و دست نوشته های خودم و دوستان و اطرافیانم ...

از همه بیشتر و فجیع تر که دل کندن ازشون به نوعی مثل جون دادن برام بود ! برخی بریده جراید و روزنامه ها بود که واقعا هم دیگه به دردم نمی خوردند ... 

از طرفی هِی مثل رامکال – توی اون کارتونِ قدیمی – تعدادِ گنجینه هام بیشتر می شد و هِی نگهداری ازشون هم سخت تر! ... :/

به عناوین و در زمان های مختلفی چون خانه تکانی ها و تغییر دکوراسیون ها سعی می کردم ازشون فاکتور بگیرم و از مقدارشون کم کنم اما باز هم دلم راضی نمی شد ... 

تا این چند اتفاقی که ابتدای یادداشت شرحش رفت باعث شد یه برنامه بلندمدت برای رهایی از این علائقِ کودکانه ترتیب بدم ...

یه بار هم توی وب یکی از دوستان خوندم:

"لازم نیست بزرگ باشی تا شروع کنی، شروع کن تا بزرگ شوی" ... :)

کم کم و توی هر تعطیلات و فرصتی که دست می داد؛ مرورشون کردم و یکی یکی ریختمشون دور ... 

خنزر پنزرهایی که – زمانی - هیچ کس جُز خودم دوستشون نداشت! ... :|

الان هم بود و نبودشون فرقی برام نداشت و فقط گوشه ای رو اِشغال کرده بودند؛ اما دل کندنِ داوطلبانه و پیش از موعدشون - هم - واقعا سخت بود ... !

روزشمار گذاشته بودم تا بالأخره تونستم بخش بزرگی از این خِرت و پِرتها رو به دیار باقی بفرستم ... !

اعتراف نوشت:

بخشِ بزرگی یعنی درصد قابل توجهی نه همه شون ! ... :|

نمی شد و نمیشه همه یادگاری های دورانِ گذشته رو کنار گذاشت ... !

اما از این پس باید مراقب باشم، دوباره زیاد نشند ...

علاقه مندی ها، تفریحات و خاطرات خوبند به شرطی که جاگیر و دست و پاگیر نباشند ...

بی ربط نوشت:

"به دنیا آمدیم تا با زندگی قیمت پیدا کنیم نه با هر قیمتی زندگی کنیم" ...

  • ۰۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۹
  • یک خبرنگار ...
صحبت کردن مرغِ عشق به زبانِ گیلکی ... !
 
"با وجودی که از نظر بسیاری از کارشناسان؛ مرغ عشق توان تشخیص و گفتگو را ندارد این پرنده زیبا با مراقبت خاصِ یک دوستدار خاص توانایی تکلم با لهجه گیلکی را یافته است" ...
 
 
مدتِ گزارش 2 دقیقه و 12 ثانیه ...
ترجمه هم نداریم ... :))
  • ۰۶ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۵
  • یک خبرنگار ...

چهارشنبه پیش بود که در وبلاگی خوندم: 

اهالی خراسان شمالی وقتی خونه ای میخرند یا کاشانه ای اجاره می کنند،

نمیگن: اسباب کشی کردیم، میگن: کوچ کردیم ...

نوشته بود: 

"اسباب‌کشی اعم از کوچ است؛ بی‌ بازگشت است. کندن است. به ‌جا نگذاشتن است.

رجعت ندارد. هجرت هم. فیزیکی است. اما کوچ فرق دارد ... 

در کوچ می‌توانی با تغییر آب ‌و هوا برگردی. به اصلت. به خاطره‌ هایت.

می‌توانی برگردی و از خاطره‌ها رؤیا بسازی.

مثل اسباب‌کشی نیست که برایش شعر (رفتم / رفتی / ماند؛ خاطره‌ها) را بسرایی.

اسباب‌کشی سبب‌ها را می‌کُشد ... !

کوچ اما مثال - هزار دلیل برای رفتن و یک دلیل برای برگشتن - را می‌ماند" ...

این دیدگاه خیلی واسم تازگی داشت ... 

طبق این تعریف من – اگر به خواست و اراده ام باشه – هیچ وقت اهلِ اسباب کشی نیستم ... !

و تازه فهمیدم که چرا دلم نمیاد سوژه نگارِ بلاگفا رو تعطیل کنم ... !

البته دامنه ir رو از وبلاگ قبلی به بیان انتقال دادم ...

حالا دوستان بلاگفایی راحت میتونند به وبلاگم تشریف بیارند

چون بلاگفا مشکلی با لینکِ آدرسِ soozhenegar.ir نداره ... !

اما اشکالِ زیادی توی نوشته های قبلی ام - اونایی که ارجاع به پُست های قبلی داشتند -

به وجود میاد که به مرور درستش می کنم...

ان شاء الله ...

هنوز به نرم افزار مهاجرت بلاگ بیان اعتماد ندارم ... !

اگرچه در برنامه ام هست ...

همین طور قالب و پیوندهای وب که تغییر خواهد کرد ...بازگشت

یه تبلیغ هم برای صفحاتِ مهمان نگار و لینک نگار داشته باشم ...

لطف کنید سوژه های پیشنهادی تون رو در صفحه مهمان نگار بنویسید تا در موردش بحث و گفتگو کنیم ...

لینک های داغ و دیدنی و خوندنی دنیای نت رو هم - در صورت تمایل -

در صفحه لینک نگار ارسال کنید تا با نامِ شما بازنشر بدیم ...

البته من خودم هم خبرهای مهم و لینک های جالب روز رو براتون در صفحه لینک نگار میذارم ...

همچنان به این اصل باور دارم که بیشتر مراقب مایسطرون ها باید بود ... 

و باز هم برای رسیدن به این هدف به کمک، مراقبت و نظرات، پیشنهادها و انتقادات شما نیازمندم ...

راستی ...

این جمله هم در اون پُست بود: 

"بعضی‌ ها از زندگی آدم‌ نمی‌روند؛ کوچ می‌کنند" ...

  • ۲۳ آذر ۹۳ ، ۰۲:۱۰
  • یک خبرنگار ...

"حال و روز برخی از دانشگاه های ما:

ساعت 8 تا 10: استاد! بخدا هنوز خوابیم؛ چجوری به درس گوش بدیم ... ؟!

ساعت 10 تا 12: استاد! گرسنه ایم با شکم گرسنه که نمی فهمیم ... !

ساعت 2 تا 4: استاد! بعد غذا باید بخوابیم الان سنگین شدیم ! ... :|

ساعت 4 تا 6: استاد! از 8 صبح تا حالا سر کلاسیم دیگه نمی فهمیم" ! ... :/

پی نوشت:

روز دانشجو بر تمام دانشجویانِ عزیز مبارک ... :)

یاد شهدایِ دانشجو و همیشه استادِ ما هم گرامی ... (+)

  • ۱۵ آذر ۹۳ ، ۲۰:۴۷
  • یک خبرنگار ...

زوج بی نظیری که 75 سال عاشقانه در کنار هم ماندند ...
"در این روزگار پر از دغدغه، دوری مسأله ای نسبتأ حل شده برای افراد یک خانواده محسوب می شود

اما در یک قشر خاص این دوری قاتل جانشان است ... !

هلن و لس بروان زمانی که در 18 سالگی به عنوان همکلاسی در یک جا درس می خواندند،

همزمان به مشق عشق پرداختند ...

آنها بر خلاف میل والدینشان با هم ازدواج کردند و دوام این ازدواج جنجالی 75 سال شد ...

نکته جالب این است که آنها هر دو متولد یک روز و سال بودند ... 

علت مخالفت والدین این دو برای ازدواجشان اختلاف طبقاتی این دو نفر بود ...

این زوج خوشبخت در سپتامبر گذشته 75 اُمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند ...

به واسطه مرگ هلن براون 94 ساله در 16 ژوئیه، جدایی آنها بیش از یک روز هم دوام نیاورد

و با مرگ لس در تاریخ 17 ژوئیه پرونده زندگی این دو عاشق بسته شد" ...

 

پی نوشت:

یادمه این خبر رو تو یکی از داغ ترین روزهای تابستان 92 - وسطِ یه روز کاری شلوغ - خونده بودم ... !

یادم نیست اون موقع چه برداشتی از این خبر داشتم تا اینکه دیروز بازنشرش رو توی وبلاگ یکی از دوستان دیدم ... !

فقط من این خبر رو باور نمی کنم، چرا!؟ ... :|

  • ۱۱ آذر ۹۳ ، ۲۲:۳۰
  • یک خبرنگار ...

همیشه نوشتن درباره میرزا کوچک خان رو دوست داشتم ...

هر بار حسّی سرشار از غرور و غربت تمام وجودم رو پُر میکنه ...

حس دوگانه ای که وصف شدنی نیست ...

از انشاهای دوران کودکی و تحقیق ها و روزنامه دیواری های دوران مدرسه ...

که اگر موضوعش آزاد بود، حتما درباره اش می نوشتم ... 

تا مقالات و گزارش های سال های بعد ...

به تقویم رسمی کشور که نگاه کنیم ...

یازدهم آذر ماه به نامش مزیّن شده: 

سالروز شهادت میرزا کوچک خان جنگلی ( 1300 ه.ش ) ...

 

پُست های دو سال گذشته رو که به همین بهانه می خوندم ... (++)  

کامنتی از یه دوست داشتم که نوشته بود: 

"خوب بود به خداحافظی و آخرین دیدار میرزا با همسرش هم اشاره می کردی" ...

اطلاعات دقیقی از زندگی و سرنوشت همسر میرزا در دست نیست ...

گفته میشه:

نامش جواهر رضاپور بود و بنا بر روایاتی تا مدت ها در رشت زندگی می کرد ...

سکانس خداحافظی جواهر و میرزا کوچک خان در سریال کوچک جنگلی ساخته بهروز افخمی رو ...

پروانه معصومی و علیرضا مجلل به زیبایی به نمایش درآوردند ...

ابراهیم فخرایی در کتاب سردار جنگل ...

این آخرین دیدار رو از قول یکی از نزدیکان میرزا که در خانه اش حضور داشت چنین روایت میکنه:

میرزا وقتى خطر را نزدیک دید، براى آخرین بار به دیدار همسرش رفت و گفت:  

"اوضاعمان از همه جهات مغشوش و نا‌معلوم است ... 

خطر از همه سو احاطه ‌مان نموده و در معرض طوفان حوادث قرار گرفته‌ایم ...

جریانات آینده به قدر کفایت مبهم و تاریک به نظر می‌رسد و امکان این هست که باز تاریک تر شود ...

و تو گناهی نداری جز اینکه همسر من هستی ...

و سزاوار نیست بی‌سرپرست و بلاتکلیف بمانی و زندگی‌ ات سیاه و تباه شود ...

یا خدای نکرده در معرض خطر قرار بگیرد ... 

در حقیقت حیف است که هنوز از گلستان زندگی گُلی نچیده دچار خزان حوادث شوی ...

و از طراوت و جوانی ‌ات بی‌ بهره بمانی ...

در حالیکه (طلاق) حلال همهٔ این مشکلات است ...

و تو بعد از طلاق به حکم شرع و عرف مُجاز خواهی بود شالوده نوینی را برای زندگی آینده ‌ات بریزی ...

همسرش گفت من این پیشنهاد را نمی‌پذیرم ... 

زیرا مایل نیستم به پیمان‌ شکنی و بی ‌وفایی متهم شوم ...

قبول این تکلیف در حقیقت به معنی تن در دادن به ملامت‌ها و سرزنش‌های مردم است ... 

من اگر این پیشنهاد را بپذیرم مردم به من چه خواهند گفت ... 

آیا نمی‌گویند: هنگام خوشی و اقبال روزگار، با شوهرش انباز بود ...

اما زمان بروز مصیبت ناسازگار گشته است ؟ نه نه – تسلیم به چنین امری به من گوارا نیست ... 

من زن بی‌حقوقی نیستم و تو را هنوز روی پله شهرت و افتخار می‌بینم ... 

من که به مراتب از فرزانگی‌ات آگاهم از آنچه بر من گذشته است تأسفی ندارم ...

و به آنچه به من وارد خواهد شد نیز راضی هستم ...

زیرا به خدای عادل رئوف توکل دارم و همه پستی‌ها و بلندی‌ ها و تحولات را از سرچشمه مشیت او می‌نگرم ...

تو اگر زنده بمانی خدای بزرگ را سپاسگزار خواهم بود از اینکه به کالبدم روح تازه دمیده است ...

و اگر از پای در آیی که طلاق خدایی خود به خود جاری شده است ...

با این همه محال است به پیوند دیگری در آیم و شخص دیگری را به همسری برگزینم ...

و مطمئن خواهی بود که عهد خود را تا لب گور ادامه خواهم داد ... 

این را گفت و های های گریست و اشک از دیدگانش جاری شد ...

میرزا از این حالت همسرش، سخت منقلب و متاثر شد ...

و از او پوزش طلبید و شخصیت و نجابتش را ستود و گفت: درس ادب و انسانیت را باید از طبقه شما آموخت ...

زیرا روح و قلبتان از درک حقایق زندگی سرشار است ... 

من زنی به نجابت و سلامت نفس و قدرت فهم و درایت تو کمتر دیده‌ام با اینکه دهقان زاده ‌ای بیش نیستی

مع‌ هذا می‌بینم که در خلال گفته ‌هایت حقایق غیر قابل انکاری نهفته است ...

از اینکه وضع مادی ‌ام اجازه نداد که یک زندگی آسوده‌ ای مطابق شأنت فراهم کنم شرمنده‌ام ...

و از اینکه در شدائد روزگار و دشواری‌های وارده بر من همچون کوه ثابت و پایدار مانده ...

و با این همه، ذره‌ای از غمخواری و مهر و محبتت نکاست از تو سپاسگزارم ...

معنی همسر و شریک همین است نه آنچه به دروغ بعضی‌ ها ادعا می‌کنند ...

شاید این هم جزء مشیت الهی باشد

که امید و آرزوهای چندین ساله ‌ام زیر تلی از حوادث و آلام زندگی مدفون شوند ...

ولی این آخرین کلام را باید بدانی که چون همسرت دزد نبود لاجرم از مال دنیا نیز چیزی نیاندوخت ... 

خیلی چیز‌ها در حقم گفته‌اند ...

اما تو که از همسرت حتی برای روزگار نامعلوم و ابهام‌آمیز آینده ‌ات کوچکترین ذخیره‌ای در اختیار نداری ...

بهتر از هر کس دیگر می‌توانی درباره‌ام قضاوت کنی ... 

من از تو راضی‌ام که هیچگاه من را مورد موأخذه و سرزنش درباره آنچه نداشته‌ام قرار نداده ‌ای ...

و از خدای بزرگ خواهانم که از این بزرگواری و کف نفس که مظهر تقوی و فضیلت است از تو راضی باشد ...

تنها چیزی که از دارایی دنیا در اختیار دارم یک ساعت طلا است که یادگار هدیه انور پاشا است ... 

من اینک آن را به تو می‌بخشم که هر وقت زنگش به صدا در آمد به خاطرات گذشته رجوع کنی ...

و همسر آزرده و حسرت بر دل مانده را به یاد آوری ...!

این را گفت و با چشمانی اشک‌آلوده از همسرش خداحافظی کرد " ...

* * *

اینم روایتی دیگر از تاریخ درباره تنها وسیله ‌ای که در جیب میرزا کوچک‌ خان پیدا شد ... (+)

  • ۱۱ آذر ۹۳ ، ۰۰:۵۷
  • یک خبرنگار ...

دیروز بین خبر، تحلیل و گفتگوهایی که درباره موضوعات مختلف داشتیم:

از بُرد شیرین پرسپولیس در دربی 79 و کُری خوانی دوستان و همکاران گرفته

تا تحلیل ها و گمانه زنی ها بر سر مذاکرات وین 8 ...

از گوجه فرنگی یازده هزار تومانی گرفته تا ترافیک و راه بندانِ شهر رشت به خاطر باران،

این نعمت الهی و ...

خبری به دستم رسید که سوژه جالبی داشت ...

خبر درباره راهیابی مستندی از گیلان 

با عنوان "خدیجه نی ‌زن و رمه‌هایش" به جشنواره بین‌المللی سینما حقیقت بود ...

"خدیجه زنی 75 ساله است که همراه مادر شوهر 120 ساله و برادر شوهر 85 ساله‌اش ...

در کلبه‌ای وسط جنگل در نزدیکی روستایی در تالش زندگی می‌کند ... 

او زندگی سختی دارد

و با وجود اصرار جنگلبانی بر تخلیه کلبه‌ اش، کماکان‌‌ همان‌جا زندگی می‌کند ... 

درختان اطراف خانه او را یکی پس از دیگری قطع کرده‌اند ...

اما خدیجه به هیچ وجه حاضر به ترک کلبه‌ اش نشده است ... 

این زن سالهاست در محافل هنری روستا و برای همه آنهایی که درد و غم دارند، نی می‌زند" ...

بی ربط نوشت:

"تنهایی، نام دیگرِ پاییز است ...

هر چه عمیقتر، برگریزان خاطراتش بیشتر " ...

  • ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۶
  • یک خبرنگار ...

 

سلام،
به وبلاگِ من خوش آمدید ... :)
این اولین یادداشتم در بلاگ بیان است ...
از بلاگفا اومدم ... (+)

نوشتن؛ دغدغه همیشگی ام بوده و هست ...
و البته شغل فعلی من ...
سوژه؛ خمیرمایه هر اثر و نوشته ای است ...
شاعر میگه:
"یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت ...
در بند این مباش که مضمون نمانده است" ...
بنابراین برای نوشتن همیشه سوژه هست ...
فقط انگیزه میخواد و اراده ...
امید که به لطفِ خداوند متعال این وبلاگ مفید باشه و پایدار ...
 

  • ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۸:۰۱
  • یک خبرنگار ...
سوژه نگار

صرفا جهت اطلاع:
دامنه ir رو بنا به دلایلی تمدید نکردم!
بنابراین و طبق مقررات سامانه‌ ایرنیک،
اسم و دامنه بعد از آزادسازی توسط دیگری راه اندازی شد!
پس soozhenegar.ir دیگه متعلق به من نیست ..

طبقه بندی موضوعی